پریناز پریناز ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

نی نی قشنگممممممممممم

احوالات ما

سلام بازم ببخشید دیر میام آخه شما این روزا یه کم بیقراری میکنی دیروز عمو سجاد اینا اومدن و برای شما کادو لباس اوردن که بعدا عکسشو میذارم چند روز بود به بابا میگفتم این کولر همش باد گرم میزنه و هی میگفت هوا گرم خلاصه با عمو سجاد رفتن و دیدن بله پمپ سوخته تا درست شد شما راحت خوابیدی شب هم اصلا اذیت نکردی و راحت خوابیدی حالا تا کولر و خاموش میکنم زودی بیدار میشه یخ زدم بچه جون وای امروز داشتی گریه میکردی گفتم هیس یه دفعه زدی زیر گریه دلم ریش شد انقدر گریه کردم واست که نگو مامان جان ببخشید
31 تير 1391

مامان کم حوصله

سلام نی نی قشنگم ببخشید دیر به دیر میام مامان یه کم بی حوصله هست دیروز رفتیم خونه مامانی . آرینا هی گیر داده بود موهای شما رو شونه کنه عصری بابایی اومد دنبالمون و برد واسه من گوشی گرفت من بهش گفتم بیا دوتا گوشی بگیریم عین هم بعد رفتیم من از sony salo خوشم اومد بابایی از سونی اریکسون xperia نمیدونم چه مدلی بود بعد بابایی به دوستش زنگ زد و گفت هر دوتاش خوبه فقط سونی گرونتره بابایی گفت هر کدوم که دوست داری و منم همون سونی رو برداشتم  .عکسشو بعدا میزارم اینم اولین عکسی که با گوشی از شما گرفتم خیلی دوست دارم دخترم ...
29 تير 1391

بدون عنوان

سلام من اومدم تا از این چند روز تعریف کنم   بیمارستان که زن دایی پیشم بود وای کلی اذیت شد بنده خدا . بابایی شب رفت خونه عزیز کلی باهم تلفنی حرف زدیم فرداش دکتر ساعت 2 ظهر بود اومد و ما رو مرخص کرد . کلی پرستار باهامون دوست شدن و به من خوابالو میگفتن و میگفتن تو باید با آمبولانس بری خونه خانم خوش خواب اومدیم خونه . میلاد و بابای بابایی و عزیز و مامانی و نکیسا و کیمیا و ملیکا و عمه بزرگت خونه ما بودن من و زن دایی برد حموم و بعد رفت خونشون . منم خوابیدم وای بیدار شدم همه اومده بودن میخواستم شما رو شیر بدم یکی شما رو گرفته بود یکی من و یکی بهم توی اون گرما چای میداد یکی گیر داده بود تا کمر بندی که دکتر داده خشک بشه گن بپوش...
25 تير 1391

بدون عنوان

سلام نی نی قشنگم بالاخره سر ما خلوت شد و اومدیم 11تیر شد و ساعت 11 بود ما رفتیم بیمارستان با بابایی و مامانی و عزیز(مامان بابایی) البته بابا عباس هم اومد وای چه استرسی داشتم همش گریه میکردم بابایی هم مثل همیشه ما رو آروم میکرد ولی خودش معلوم بود از من بدتره خلاصه ساعت 1 شد و ما رفتیم اتاق عمل با بابایی خداحافظی که کردم قلبم داشت از جا در میومد دکتر بیهوشی گیر که باید موضعی سر بشی نه بیهوشی کامل تا رفتم توی اتاق عمل از ترس نزدیک بود سکته کنم بالاخره قرار شد بیهوش بشم ساعت 1.15 بود که دیگه بیهوش شدم تا 2.30 فکر کنم وای کلی چرت و پرت تحویل همه دادم کلی گریه کردن همه واسم بعد پریناز رو اوردن آخ که چه لحظه خوبی خدا جونم شکرت بازم ...
19 تير 1391

بدون عنوان

سلام ببخشید دوست جونیا من یه کم درگیر هستم مهمون  و پریناز  و ...... میام و سر فرصت براتون همه چیز و تعریف میکنم بازم عکس پریناز خانم ...
17 تير 1391

بدون عنوان

سلام نی نی قشنگم مامان بزرگ اومد و وسایل سوپ گرفته بود درست کرد و گذاشت توی فیریزر بابایی عباس اومد و ناهار گرفته بود بابایی هم جاروبرقی کشید و گردگیری کرد دکتر بهمون زنگ زد که بجای ٧ صبح ساعت ١١ بیمارستان باشین و عمل ساعت ١ هست گفت مدارکات یادت نره گفت تا ٤ صبح هم میتونی غذا بخوری منم سوپ درست کردم و عصری هم رفتیم خونه مامان بزرگ همه بودن البته سگ کوچولو گرگیه هم بود البته بزرگ شده و کاملا خشن کلی عکس گرفتیم به امید خدا اومدم میزارم خوب ما بریم بخوابیم   بازم میگم واسمون دعا کنین که زودی بیایم دلم واسه همتون تنگ میشه اگه خدا دعامو قبول کنه واسه همتون دعا میک...
11 تير 1391

فردا من مامان میشم

سلام نی نی قشنگم فردا فکر کنم این موقع ها شما دیگه توی بغل ما هستی وای خدای من خدایا خیلی ممنون که به من و همسرم لطف کردی و  بهمون یه نی نی دادی اونم یه دخمل  فقط امیدوارم لیاقتش و داشته باشیم و بتونیم دخمل خوبی تربیت کنیم دوست جونیا شاید یه چند وقتی نباشم دیگه خودتون بهتر میدونین اگه شد میگم نکیسا بیاد و عکس دخملم و واستون بزاره آخه شوهری بلد نیست   فعلا میرم تا کارامو انجام بدم آخر شب میام و کلی مینویسم و عکس هم میذارم راستی شب مادرشوهری گفت بیا اینجا آخه خواهر شوهرمام  هم میان پس تا آخر شب بای بای ...
10 تير 1391